حجة الاسلام جناب آقای شیخ احمد صادقی اردستانی، از نویسندگان مشهور حوزهی علمیه قم، نقل کردند:
سال 1344 شمسی قمری بود و از سن من حدود بیست سال میگذشت. از مسافرت تبلیغی ماه مبارک رمضان که در «مارم» (از
نواحی «فین بندرعباس«) انجام شده بود بر میگشتم. آن زمان من از مسیر «لار» به بندرعباس رفته بودم و اینک از همان مسیر میخواستم برگردم. کسی که از محل تبلیغ همراه من آمده بود، تا بیرون شهر بندرعباس و دروازهای که ماشینهای آن طرف «لار» میرفتند، مرا همراهی کرد. آن روزها در آن مسیر، وسیلهی معمول سواری وجود نداشت و فقط ماشینهای باری، و احیانا وانت بارها، رفت و آمد میکردند. نیم ساعت به غروب آفتاب بیشتر نمانده بود که از میان وسایل نقلیهی متعددی که عبور میکردند یک ماشین باری، با اشارهی همراه من، متوقف شد و من، پس از خداحافظی با آن همراه مهربان، در قسمت جلوی آن ماشین قرار گرفتم. اما به زودی متوجه شدم راننده شخص متدینی نیست و علاوه مدارک لازم ماشین را هم تماما به همراه ندارد. به همین دلیل وقتی ساختمان پلیس از دور پیدا شد، رنگش تغییر کرد! از وضع دینداری و نماز خواندن او سؤال کردم. معلوم شد با دین و نماز هم رابطهای ندارد، ولی البته قرآن کوچکی را برای برکت و حفاظت جلوی خود نصب کرده بود! من از این فرصت که او خود را در معرض گرفتاری به دست پلیس میدید، استفاده کردم و در حالی که هوا تاریک میشد از او خواستم اگر قول بدهد نماز بخواند، من با توسل میتوانم خطر مجازات تخلف از مقررات رانندگی او را به نوعی دفع نمایم. باری، راننده قول مساعد داد و در
صف طولانی اتومبیلهای باری قرار گرفت. حدود نیم ساعت طول میکشید که نوبت به بازرسی او برسد. من از فرصت استفاده کردم، و با توجه به اینکه با سپری کردن ماه مبارک رمضان، در خود معنویت و حال مناسبی مییافتم، در گوشهای خلوتی کردم و با توسل به حضرت ابوالفضل علیهالسلام رفع گرفتاری او را که خود هم به نوعی با آن شریک میشدم، یعنی معطلی و سرگردانی در بیابان و احساس ناامنی، از ساحت مقدس آن حضرت درخواست کردم. به هر حال، ماشینها یکی پس از دیگری بازرسی شدند و رفتند و نوبت به آن راننده رسید. اما وضع طوری به نفع او تغییر کرد که بدون به وجود آمدن مشکلی از خطر گرفتاری نجات یافت و آن را کرامت و عنایت حضرت ابوالفضل علیهالسلام دانست. بعد از آن از سقوط در درهای هم نجات یافت و از همان شب نماز خواندن را شروع کرد، و تا حدود ظهر فردا که به شهر «لار» رسیدیم، نماز خواندن را ادامه داد. ضمنا با من خوش رفتاری بسیار کرد و حتی حاضر شد در «لار» بماند که کار من انجام شود و بعد از همان مسیر مرا به «شیراز» برساند، که از او سپاسگذاری کردم و جدا شدم.